وبلاگ شخصی زاهد نارویی

مقالات و نظریات زاهد نارویی

وبلاگ شخصی زاهد نارویی

مقالات و نظریات زاهد نارویی

تبلیغات

Blog.ir بلاگ، رسانه متخصصین و اهل قلم، استفاده آسان از امکانات وبلاگ نویسی حرفه‌ای، در محیطی نوین، امن و پایدار bayanbox.ir صندوق بیان - تجربه‌ای متفاوت در نشر و نگهداری فایل‌ها، ۳ گیگا بایت فضای پیشرفته رایگان Bayan.ir - بیان، پیشرو در فناوری‌های فضای مجازی ایران

آخرین نظرات

نویسندگان

تجربه اولین تصادف

يكشنبه, ۱۴ ارديبهشت ۱۳۹۹، ۰۳:۴۶ ب.ظ

💎💎💎💎💎💎

🔥تجربه اولین تصادف

🔥تازه اولین مرتبه است که می خواهم به بهار چرانی بروم اما نمیدانم با چه کسی!!!
به بازار شهر بمپور می‌روم و در جمع دوستان از قصد خود برای رفتن به «مُشکو» سخن به میان می‌آورم که عمویم دادمحمد می‌گوید: هر چه سریعتر خودت را آماده کن برویم.
به روستا می‌روم و آب و یخ برداشته از مادرم خداحافظی می کنم.
🔥تنها هستم به پیش پسر عمویم ایوب می‌روم تا اگر موافق باشد در این بزم مرا همراهی کند، اول شروع به بهانه آوردن می‌کند اما سرانجام تن به چنین سفری می‌دهد.
 در روستای خیرآباد به دادمحمد می‌پیوندم تا راهی مشکو شویم، پسر کوچک دادمحمد هم با موتور ما سوار می‌شود.
🔥موتور سیکلت من ناخواسته و خود به خود گاز می خورد و این موضوع مرا نگران می‌کند، حسین می‌گوید: این موتور با این وضعیت تو را می‌اندازد‌.
با اذکار و ادعیه از خیرآبادحرکت می کنم، و به ترک نشینم هم همین توصیه را می‌کنم.
عمویم بعنوان راهنما و راه‌بلد پیشاپیش ما حرکت می کند حدود پانزده دقیقه رانندگی می‌کنم که ناگهان موتور با سرعت از کنترل من خارج می شود چندین مرتبه اینور و اونور می‌روم اما بالاخره با همان سرعت با صورت به زمین برخورد می‌کنم، ایوب را صدا میزنم که موتور را از روی من بلند کند، دهنم پر از خاک شده چشم راستم خون آلود است دقایقی بیهوش می‌‌شوم، نمی‌دانم کجا هستم و قرار است به کجا بروم، دادمحمد موتور را روشن کرده و می‌گوید:سوار شو! هنوز هاج و ماج از ایوب می‌پرسم: اینجا کجاست و به کجا می‌رویم.
🔥قبل از مغرب به مشکو میرسم اما هنوز چیزی به یاد نمی‌آورم، چهره خونین لباس های رنگین زنان آنجا را به وحشت می‌اندازد، لباس هایم را عوض می‌کنم هوا تاریک شده تیمم کرده و نماز می خوانم تازه هوش و حواسم سر جایش می‌آید.
بعضی از جوانان تازه از راه میرسند، با دیدن من برآشفته می پرسند چه شده؟!!!
پس از شنیدن ماجرا می گویند: ما در مسیر راه به محل افتادن شما رسیدیم و با توجه به مشاهدات فکر میکردیم حتما راننده بیهوش شده ولی خدا را شکر که زخم هایتان عمیق نیست.
🔥مقداری چای خشک پودر شده را به توصیه زنان به محل زخم هایم مرهم می‌کنم، لب بالایم خیلی باد کرده بطوری که با سختی حرف می‌زنم.
باد سردی که در بیابان شروع به وزیدن کرده اذیتم می کند، وقت شام است کاسه‌ای جداگانه برایم می آوردند و می گویند: این تاجگ «شیر» است باید اینها را بخوری برای زخم هایت بهتر است، چند لقمه را به زور می‌خورم و سپس از تاریکی شب استفاده کرده و بدور از چشم بقیه تنها مشغول خوردن نان خشک می شوم.
🔥هنوز از زخم عمیق میان ریش هایم خون می چکد، یکی می گوید رویش سرمه بگذار دیگری می گوید: نه بعدا محل زخم سبز رنگ باقی می‌ماند، یکی برایم قرص استامنیوفن می‌آورد، دیگری مقداری پماد حیوانی باقی مانده می‌آورد و آنها را روی زخم می گذارد.
قبل از خواب قسمت راست صورتم که بشدت زخمی شده درد می‌کند، در دلم دعا می‌کنم که این زخم ها تا صبح بهبود بیابند تا مادرم مرا اینجوری نبیند، اما نمیدانم کله چراغ موتور را که بشدت له شده و حاکی از سر به زیر شدن ما است قایم کند.
صبح را با یک لیوان تاجگ شتر شروع کردم صدای مَشک یا همان هیزک ساخته شده از پوست بز هم در صبح بیابانی گوشنواز  است.
🔥مقداری مسکه یا روغن گوسفندی و خرما می آوردند، مزه خوشمزه آنها هنوز زیر دندانم باقی مانده است.
آفتاب بلند آمده و زمان حرکت است، خورجین را روی موتور گذاشته و بطری های شیر اهدا شده را داخلش می گذارم.
و دوستم حسن را راننده مسیر بازگشت می‌کنم، از مهارت فوق العاده او در کنترل کردن موتور در ریگ های سر به فلک کشیده و نرم متحیر می شوم.
و بالاخره حدود ساعت دوازده به خانه میرسم، و زخم های پوشیده شده با چای را می شورم که به عمیق بودن زخم چانه‌ام پی میبرم، مقداری محلول ضدعفونی کننده برداشته و به محل زخم میزنم.


زاهد نارویی طلبه سال پنجم صدیقیه ایرانشهر

۱۳۹۸/۱۲/۸
۱۴۴۱/۷/۳